‏واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد.
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که میخواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر!.
واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر به خانه‌ی کدخدا رفت و از کیسه‌های برنج سراغ گرفت.
کدخدا گفت:
‏راستش برنجی در کار نیست.
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید!
عجب حکایت جالبى!

امثال و حکم
علی‌اکبر دهخدا

تکست ناب کدخدا ,واعظ منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خاطرات اورداپ کام رویا موزیک قصه Web تو بهترین خرید رو از ما داشته باش rozmodel فلزیاب بوشهر 09102191330 هر چی که بخوای آپشن خودرو | گندم کار اندیشه پویای سپاهان